نام فیلم:
رفاقت در خلط
و خون شهر
کثافت
کارگردان:
مارتین
اسمارتیزی
تهیه کننده:
رفقا و شرکا
مدیرفیلمبرداری:
استاد
تصویرپرداز
موسیقی متن:
کامی گوگوری
بازیگران:
فرامرز،
خسرو، امین،
مهناز، لعیا،
اکبر، داریوش
و صدالبته گل
پسر بابا. با
سپاس از جای
خالی جلال،
سعید، و
فروزان.
خلاصه
داستان:
پیش عکس:
سیامک یک
جوان عاصی
است که در
روزگار پلشتی
که پر از
نارفیق می
باشد زندگی
می کند و به
شغل توزیع
مواد مخدر
اشتغال دارد.
او تصمیم
دارد که یه
جورایی درست
و حسابی کلکش
کنده شود اما
معمولاً این
اتفاق نمی
افتد. سیامک
که دوستانش
او را سیا
صدا می کنند
یک نامزد
دارد که اسمش
طلاست و درست
همچون طلا می
درخشد. برای
همین دو سه
نفر دیگر هم
دوست دارند
نامزد او
باشند که به
لحاظ شرعی
اشکال دارد.
در همین حال
رضا پدر سیا
مردی است
بامرام که
شباهت غریبی
به فرامرز
قریبیان یا
محمدعلی ف.
دارد. او بر
اثر نامردی
برخی افراد
خانه و زندگی
خود را از
دست داده و
فراری شده
است و هم
اکنون تحت
تعقیب پلیس
نیز می باشد.
عکس 1:
اما داستان
فیلم از آنجا
آغاز می شود
که فردی به
نام اکبر که
در کلیه
فیلمهای مورد
اشاره حضور
دارد سیا را
در حالی که
گلوله خورده
و خونین و
مالین و رو
به موت است
در آشغالدانی
پیدا کرده و
به خانه یک
دکتر می برد
که به خاطر
گل روی جامعه
پزشکان شماره
نظام پزشکی
ندارد. این
دکتر با شوخ
طبعی و
جذابیت
فراوان گلوله
را از پهلوی
سیا در می
آورد. در
همین حال طلا
از راه می
رسد و دستمزد
دکتر را
پرداخت می
کند. غافل از
آنکه توسط
آدمهای بد
تعقیب شده
است. سیا
بدون لباس و
با شنلی از
جنس ملافه از
خانه دکتر
بیرون می
آید. خیابان
شلوغ است و
مردم در رفت
و آمد هستند.
ناگهان
آدمهای بد
بدون توجه به
اصول انسانی
و بضاعت
سینمای ایران
به سوی سیا و
طلا که رفته
است تا ماشین
مدل بالایش
را روشن کند
آتش می
گشایند.
درگیری عجیبی
شکل می گیرد.
سیا با اسلحه
کمری و آن
نابکاران با
سلاحهای
اتوماتیک به
سوی هم
تیراندازی می
کنند. تعدادی
از مردم مورد
اصابت گلوله
قرار می
گیرند و خون
صورتی رنگی
از بدنشان
بیرون می
ریزد. در این
بین اکبر که
راننده یک
کامیون درپیت
است سر می
رسد و ماشینش
را به ماشین
نابکاران
کوبیده امکان
فرار را برای
سیا و طلا
مهیا می کند.
عکس 2:
رضا پدر سیا
به طور
نامعلومی
وارد کشور می
شود و پیش از
هرچیز به
سراغ
عشق/ناموس/احتمالاً
همسرش فرشته
می رود.
فرشته در دام
خانمان سوز
اعتیاد
گرفتار شده
است لذا سعی
می کند او را
به خانه راه
ندهد اما
موفق نمی
شود. رضا
وارد خانه می
شود و پس از
بیان شباهتها
و تفاوتهای
عشق، زن و
ناموس می
گوید می
خواهم تو را
بکشم. اما
فرشته به او
توضیح می دهد
که روزگار او
را به این
روز انداخته
و می گوید
فقط از آن
لحاظ به او
خیانت کرده و
از لحاظ های
دیگر کاملاً
به او وفادار
بوده است.
رضا با
مردانگی او
را می بخشد
اما از او می
خواهد ترک
کند. رضا
دوستی دارد
که در دوران
بچگی با او
رفیق گرمابه
و سینما و
گلستان بوده
که از قضای
روزگار و طبق
فیلمنامه
مسئول پیگیری
پرونده
اقتصادی
اوست. رضا به
او تلفن می
زند و با او
در سینما رکس
تهران قرار
می گذارد.
عکسهای 3
و 4:
رضا و دوستش
معروف به
جناب سرهنگ
با هم ملاقات
کرده و
ساندویچ می
خورند. آنها
طی صحبتهایی
که بوی شدید
رفاقت از آن
به مشام می
رسد نتایجی
به شرح زیر
اتخاذ می
کنند:
1. رضا
بیگناه است و
اسیر نامردی
شده است.
2. سیا از
جانب رئیس در
خطر است و
باید هرچه
زودتر او را
پیدا کرده
نجات داد. او
دفترچه ای
دارد که نام
کلیه مشتریان
و همکاران
رئیس در آن
نوشته شده که
رئیس دنبال
آن دفترچه
است.
3. فرشته پاک
است.
4. رفاقت
زمان بر نمی
دارد.
5. تو این
رویای دود
گرفته دروغ
شهر که گند و
نکبت تو خط
به خطش نوشته
این مرام و
مردونگی و
سینماس که
واسه آدم می
مونه.
6. جناب
سرهنگ باید
به رضا فرصت
بدهد که
بیگناهی خود
را اثبات
کند.
پس از اتمام
جلسه رضا و
جناب سرهنگ
قرار بعدی را
در محل خانه
رضا می
گذارند. اما
وقتی در محل
مقرر سر قرار
حاضر می شوند
دو مرد
قلچماق هم
آنجا هستند.
جناب سرهنگ
با شم پلیسی
خود متوجه
خطر می شود و
آن دو نفر را
به داخل خانه
هل می دهد و
خودش هم طی
حرکتی
اسلوموشن پشت
میز و صندلی
پناه می
گیرد. درگیری
آغاز می شود
و آن دو مرد
قلچماق تیر
می خورند.
یکی درجا سقط
می شود و
دیگری از
ساختمان پرت
شده روی سقف
یک اتومبیل
که در خیابان
پارک شده می
افتد.
عکس 5:
پس از
صحبتهای
متوالی افراد
مختلف با
یکدیگر،
متوجه می
شویم که کلیه
آتشها از گور
رئیس بلند می
شود. ورشکست
شدن رضا،
متهم شدنش به
فساد مالی و
غیره، مضروب
شدنش پیش از
خروج از
کشور،
قاچاقچی شدن
سیا، اعتیاد
فرشته و دیگر
معضلات
اجتماعی،
اقتصادی و
غیره. لذا
رضا به همراه
جناب سرهنگ
تصمیم می
گیرند از او
انتقام سختی
بگیرند. در
این بین
نیروهای خدوم
انتظامی نیز
با بزرگواری
و با عدم
دخالت تا
پایان ماجرا
به پیشرفت
روند مرام
انگیز داستان
کمک شایانی
می کنند که
کمال تشکر را
از ایشان
داریم.
عکس 6:
یک موادفروش
داخل خانه
فرشته در حال
تزریق مواد
افیونی به
فرشته است.
او پس از
تزریق و در
فاصله ای که
فرشته در حال
نزدیک شدن به
عالم چِت است
به اتاق خواب
او رفته و پس
از برداشتن
پولهای او از
داخل کیفش به
دلایل
نامعلومی به
مرتب کردن
تختخواب او
مشغول می
شود. در همین
حال رضا سر
می رسد.
موادفروش سعی
می کند از
اتاق خارج
شود اما رضا
نیز به دلیل
نامعلومی او
را به شدت و
با صدای زیاد
کتک می زند.
در همین حین
فردی به سیا
و طلا اطلاع
می دهد که
رئیس مخفیگاه
آنها را پیدا
کرده و آنها
باید هرچه
زودتر فرار
کنند. سیا و
طلا وسایل
خود را جمع
می کنند و با
ماشین مدل
بالای دیگری
حرکت می
کنند. در راه
سیا توقف می
کند و با
ورود به یک
کافی شاپ
مشکوک رو به
فردی که مدیر
آنجاست
جملاتی به
شرح زیر ادا
می کند:
نعشگی و
خماری مفت
جفت هم، آخر
خط همیشه آخر
خط نیست،
تازه اول یه
خط دیگه س.
ببین خط تو
کجا شروع می
شه، طلا مال
منه، پاتو از
تو زندگی ما
بکش بیرون، و
از این قبیل.
سپس به همراه
طلا راهی یک
جای دیگر می
شوند.
عکس آخر:
مدیر کافی
شاپ که از
افراد رئیس
می باشد به
همراه یک زن
مشکوک طلا را
از مخفیگاه
جدید می
دزدند و به
سیا خبر می
دهند که اگر
او را دوست
دارد در روز
مقرر به
مهمانی رئیس
بیاید و او
را پس بگیرد.
سیا داد می
زند. در روز
مقرر مهمانی
رئیس با حضور
مهمانانی
مقرر از
چهارگوشه
جهان در یک
خانه ویلایی
بزرگ برگزار
می شود. در
این مهمانی
برنامه های
متنوعی از
قبیل پارس
سگ، اجرای
شوی عربی به
همراه رقص
توسط عناصر
ذکور، شعبده
بازی، جنگ
مار و خدنگ،
انجام حرکات
موزون توسط
تمساح و نیز
برنامه های
متنوع دیگر
اجرا می
گردد.
مهمانان با
حجاب اسلامی
و رفتار متین
مشغول تماشای
برنامه ها
هستند. طلا
نیز در آن
محل است و
افرادی مراقب
هستند تا
فرار نکند.
در همین حین
رئیس که فردی
است بسیار بد
و به خلافهای
سنگین اشتغال
دارد مشغول
سخنرانی برای
دوربین است.
او مواد مخدر
نیمی از شهر
را تأمین می
کند و چندین
پرونده قتل و
غارت و انواع
فساد در
پرونده او
وجود دارد،
اما تا امروز
به خاطر رأفت
اسلامی مورد
دستگیری واقع
نشده است. از
سخنان او
متوجه می
شویم او فردی
خودساخته است
که با اتکال
بر خداوند
منان و همت و
پشتکار به
چنین موقعیتی
رسیده است.
او داستان
زندگی خود را
بیان می کند
که درسی
آموزنده برای
جوانان این
مرز و بوم
است. در همین
حال سیا که
موهایش را
کوتاه کرده
بدون اینکه
کسی جلویش را
بگیرد وارد
می شود. او
با رشادت
تمام به
افراد رئیس
حمله ور می
شود تا طلا
را آزاد
کنند. درگیری
آغاز می شود.
در همین حین
مهتابی سالن
که شل شده
است شروع به
پرپر زدن می
کند و بخشی
از فیلم در
حال پرپر زدن
مهتابی انجام
می شود.
افراد رئیس
که زیاد
هستند سیا را
کتک می زنند
و او را داخل
قفس سگها
زندانی می
کنند. فردی
که طلا را
دزدیده نزدیک
قفس می شود و
به سیا می
گوید من به
عشق تو به
طلا ایمان
آوردم و از
این به بعد
پایم را از
زندگی شما
بیرون می کشم
و برای آنها
آرزوی
خوشبختی می
کند. سیا نیز
از او می
پرسد از من
خسته تر،
تنها تر، کتک
خورده تر کی
هست؟ که از
آنجا که حرف
حقی می زند
جوابی دریافت
نمی کند.
ناگهان رضا
نیز بدون
اینکه کسی
مزاحمش شود
وارد مهمانی
شده و پس از
چند فقره
تیراندازی به
سراغ سیا می
رود و او را
آزاد می کند.
پدر و پسر
یکدیگر را در
آغوش می
کشند. پس از
دقایقی که در
آغوش یاد شده
طی می شود،
رضا سیا را
کول می کند و
او را از
مهمانی بیرون
می آورد در
حالی که به
او می گوید
دیگه هیچوقت
از کولم
پایین نمی
ذارمت. در
همین حین
خودرو های
نیروی
انتظامی سر
می رسند.
رئیس که خود
را در محاصره
می بیند از
اقتدار آژیر
پلیس به وحشت
افتاده و با
مسلسل خود را
می کشد. به
این ترتیب
سیا هیچوقت
از کول رضا
پایین نمی
آید و فیلم
تمام می شود.
نقد و
نظر:
بار دیگر
شاهکار تازه
ای از استاد
که به رغم
نظر نامساعد
بدخواهان
تصویری تازه
از دنیای
سرشار از
رفاقت چند
مرد را در
میان اقیانوس
نامردی و
نامردمی و
نیز چند زن
نمایش می
دهد. استاد
در بلوغ
تصویری
سینمای غریزی
خود که نتیجه
محض زندگی
است، فیلم
خود را آیینه
رسوم فراموش
شده رفاقت و
مرام شهری
قرار داده
است، در
حالی که رگه
هایی از سرشت
ایرانی
لابلای
تصاویر
جادویی فیلمش
جریان دارد.
و همه اینها
در سیر
داستانی
غریبی که
حاصل عشق
مطلق به
سینماست.
فیلم در
بستری
ناتورآلیستی
که رگه هایی
نیز از ایده
آلیسم مرامی
دارد آغاز می
شود و در
ادامه با
رجوع با
نمادهایی از
جنس اسطوره و
خاطره پیش می
رود. هرچند
نمادگشایی
رمزهای فیلم
کار چندان
درستی نیست،
اما اشاره به
برخی آنها
کلید فهم
دنیای
رازآلود فیلم
را به دست
مخاطب می
دهد. مثلاً
درآوردن
گلوله از
پهلوی سیا
یادآور
داستان رستم
و سهراب است،
آنجا که رستم
خنجر را در
پهلوی سهراب
فرو می کند.
با این تفاوت
که در داستان
رستم و
سهراب، سهراب
جان می دهد،
اما در اینجا
دکتر جان سیا
را نجات می
دهد. خاصه
اگر توجه
داشته باشیم
که سیا کسی
نیست جز پسر
استاد که
سهراب اوست.
ضمن آنکه
تشابه آوایی
سهراب و سیا
به اندازه
کافی گویای
این تطابق
هست. استاد
در مقام رستم
سینمای ایران
سهراب خود را
تا آستانه
مرگ می برد و
آنگاه توسط
علم پزشکی او
را به دنیا
باز می
گرداند. این
علم گرایی
خود مشت
محکمی است بر
دهان ناپاک
یاوه گویانی
که استاد را
مخالف مظاهر
دنیای مدرن
معرفی می
کنند. یا
مثلاً آنجا
که یکی از
افراد رئیس
در درگیری که
در خانه رضا
و فرشته رخ
می دهد از
پنجره
ساختمان روی
یک اتومبیل
پارک شده می
افتد. این
سقوط که
نمادی از
سقوط ناب
انسان در
دنیای پلشت
امروز است به
زیبایی
یادآور سقوط
رئیس پلیس در
فیلم مرده
مارتین
اسکورسیزی
است. جهان
نمادین استاد
با طرح چنین
فضاهایی ذهن
مخاطب را به
حدی درگیر
فیلم می کند
که حد ندارد.
و این همان
سینمای ناب
است که منظور
همه است. این
فیلم تجلی
همه آرمانهای
فرو خورده ای
است که در
جان مردم
ایران و بلکه
تهران رسوب
کرده و در
قالب جملاتی
از سر درد و
تصاویری که
تا عمق آدمی
نفوذ می کند
ساری و جاری
می شود.
اميد مهدي
نژاد