در مورد مقاله مصدق
قسمت چهارم
اوج بيرغبتي نسبت به مال دنيا
در اين باب سه روايت نقل ميکنيم.
اول اين که رضاشاه در ملاقاتي به مصدق پيشنهاد ميدهد که مجلس را رها کند و نخستوزير شاه شود. مصدق ميفهمد که در لباس نخستوزيري بايد تابع شاه باشد و نميتواند به مردم خدمت کند و شاه ميخواهد با اين کار به مردم بگويد اين هم از مصدقتان که به ما پيوست و مردم را نااميد سازد. براي اين که شاه را از سر خود باز کند به او ميگويد «چقدر حقوق ميدهيد؟» شاه با خوشحالي ميگويد «ماهي 1500 تومان!!» مصدق ميگويد براي همين نميآيم! شاه متعجبانه به مصدق نگاه ميکند. مصدق ادامه ميدهد «روزي کس منيسکي مامور تجارت دولت روسيه به سراغ من آمد و پيشنهاد داد که مجلس را رها کنم و رياست کميسيون نظارت بر وزارت ماليه را برعهده بگيرم و مادامالعمر ماهي 1000 تومان دريافت دارم. اين کميسيون متشکل از پنج نفر بود که سه نفر را دولت ايران و دو نفر دگر را دول انگليس و روسيه انتخاب ميکردند. من گفتم اگر من مجلس را رها کنم مردم کشورم گمان ميکنند براي پول آنها را رها کردهام. پس قبول نکردم. استدعا دارم شما (رضاشاه) نيز تا پايان دوره نمايندگي من بگذاريد نماينده بمانم. من به همين حقوق ماهي دويست تومان قانعم و نميخواهم نارضايتي مردم را فراهم کنم. رضاشاه مايوسانه به مصدق نگاه ميکند و ميگويد مذاکرات ما بايد مکتوم بماند!
روايت ديگر وقتي است که داور, وزير عدليه وقت, مصدق را به رياست ديوان عالي کشور دعوت ميکند. از آنجا که مصدق با داور در انحلال عدليه به علت برخاستن آن از مشروطه و ميز ساير نظرات داور مخالفت کرده بود, مصدق ميبيند که داور نظراتش را قبول ندارد و در آنجا نميتواند خدمت کند. لذا حقوق 1000 توماني عدليه را به حقوق 200 توماني مجلس ترجيح نميدهد و به داور ميگويد «ما نظراتمان با هم جور نيست. پس اگر من به آنجا بيايم پول مرا کشانده است. فردا هم ممکن است پول مرا به دادن حکم نادرستي بکشاند. کسي که به خاطر پول جايي برود, نميتوان به او اعتماد کرد.» و اينگونه درس بزرگي به داور ميدهد که اگر من هم بخواهم بيايم تو نبايد قبول کني, چون به خاطر پول آمدهام.
روايت سوم واليگري مصدق در شيراز به سال 1299 هـ.ش است. در آن زمان دولت تهران نميدانست چه کسي را براي واليگري به شيراز که چند وقتي بود ناامن شده بود, بفرستد. در اين بين چند نفر داوطلب وجود داشتند که هر يک ساز و کار و قواي مورد نظر خود را ميخواستند. مصدق ظاهرا به قصد مسافرت به شيراز رفته بود. به هنگام ورود به شيراز اهالي آنجا به تلگرافخانه رفتند و از دولت خواستند که اگر حاکمي ميخواهيد بفرستيد, مصدق که اينجا است را نگاه داريد و نگذاريد به تهران برگردد. دولت به مصدق اطلاع ميدهد که در فارس بماند و والي آنجا شود. مصدق که از ماجرا بيخبر بود, گفت براي من مردم مهم هستند. اگر مردم بخواهند من ميمانم, والا نميمانم. هيچ ساز و کاري هم نميخواهم. قواي من قواي ملي است. پس از آن عدهاي از گردنکلفتهاي شيراز نزد مصدق ميآيند و به او ميگويند که واليگري را قبول کند. نماينده قوامالملک گفت قوام 2000 تومان در سال به تو ميدهد که بماني. نماينده سردار عشاير گفت سردار هم 2000 تومان ميدهد. نصيرالملک گفت من 20000 تومان ميدهم و خلاصه هر کس مبلغي گفت و با پولي که از مردم ميگرفتند, شد 116000 تومان در سال!! مصدق گفت «شما اشتباه ميکنيد. شما ميگوييد ما حاکمي عادل و باانصاف ميخواهيم. در حالي که اين پولها خود ناامني و بيعدالتي ميآورد. اگر قول بدهيد که پولي به من ندهيد و از مردم نيز چيزي نگيريد, من ميمانم والا به تهران بازميگردم.» مصدق ادامه ميدهد که «در ظرف دو ماه امنيت را آنجا برقرار کردم و يک شاهي هم از کسي نگرفتم. اگر کسي کبکي براي من ميفرستاد, 10 تومان به آورنده ميدادم که ديگر براي من چيزي نياورند. (10 تومان خيلي بيشتر از پول کبک بوده است.) نميخواستم مديون کسي شوم.» بنابراين ملاحظه ميکنيد در زماني که با حقوق ماهي 100 تومان انسان ميتوانست پادشاهي کند, مصدق حقوق حدود ماهي 10000 تومان را به خاطر مردم قبول نميکند. آيا هستند کساني که در مملکت کنوني چنين کنند؟!
اوج درايت
روزي نمايندهاي از انگليس به خدمت دکتر مصدق (ره) آمد و گفت به پليس جنوب گفتهايم, تنگستانيها را تنبيه کند. مصدق با درايت تمام مخالفت کرد و گفت من قبول دارم که تنگستانيها شرارت ميکنند, اما چون پليس جنوب در کشور منفور است, اگر پليس آنها را تنبيه کند, هم بر منفوريت پليس افزوده ميشود و هم مردم, تنگستانيها را به علت مقاومت در برابر پليس منفور, شهيد و ارزشمند ميشمارند. پس من که والي و محبوبم بايد تنگستانيها را تنبيه کنم که مشکل مذکور پيش نيايد و نماينده انگليس درس بزرگي در سياست ميگيرد.
دفاع از حقوق مردم
روزي پليس جنوب به همراه انگليسيها قرار بوده در منطقهاي در شيراز اسبدواني کند. آن منطقه زمين زراعي يکي از اهالي بوده که وي نزد مصدق شکايت ميکند. مصدق مساله را گزارش ميدهد و قرار ميشود خسارت وارده به محصولات را به صاحب زمين بپردازند. مصدق به زميندار قضيه را اطلاع ميدهد و او ميگويد «من باز هم قبول ندارم. زيرا در اين صورت اين کار در زمين من باب ميشود.» مصدق به او ميگويد «ولي باور بفرماييد من کار ديگري از دستم ساخته نيست.» شخص ميرود و بعد, از مصدق هم براي شرکت در اسبدواني دعوت ميکنند. مصدق در نامهاي مينويسد «در جايي که زمينش غصبي است و شما اجباري به اسبدواني در آن زمين نداريد من حاضر به شرکت نيستم.» کلنل فريزر از انگليس که قرار بود در اسبدواني شرکت کند, به مصدق گفت «شما درس بزرگي در زندگي به من داديد. اگر در ملک فرمانفرما اسبدواني کنيم و صاحبش هم بگويد راضي است شما شرکت ميکنيد؟» مصدق پاسخ داد «البته.» پس از آن با اين که چادر نيز در آن ملک غصبي زده بودند, دستور ميدهند چادرها را جمع کنند و بازي را سه روز به تعويق اندازند تا در ملک فرمانفرما انجام شود.
محاکمه صوري مصدق
مصدق معاون وزارت ماليه بود و قصد داشت با فساد مالي در برخي ادارات زير نظر آن وزارتخانه مبارزه کند. در آن زمان قانون اين بود که تنها وزرا ميتوانستند مجلس مشاوره عالي را براي رسيدگي به تخلفات دعوت کنند. چون وزرا ترسو و از نظر مالي ناپاک بودند, چنين کاري را نميکردند و مصدق که منافع ملي را بر اجراي اين قانون ترجيح ميداد, برخلاف قانون, خود با اين که معاون وزير بود, اقدام به دعوت روساي متخلف و مجلس مشاوره عالي نمود. متهمين ابتدا ايراداتي به صلاحيت آن مجلس گرفتند, اما به ناچار به شرکت در آن تن دادند. قرار شد کميسيوني تشکيل شود و به اتهامات روسا رسيدگي کند. متهمين براي انتقام گفتند بايد خود مصدق نيز محاکمه شود و ما به او شک داريم. کميسيون که با روسا همدست بود, قبول کرد و پس از محاکمه مصدق را به کسر يک سوم حقوق در مدت شش ماه محکوم کرد!! بعدها از احمد شوشتري که از اعضاي کميته بود, پرسيدند چرا مصدق را محکوم کرديد. او به شوخي گفت «براي اين که معاون توبه کند و از دزدها بترسد.» اما مصدق گفت اين مساله هيچ تاثيري در عزم من براي مبارزه با فساد مالي نگذاشت و توبه گرگ مرگ است.
بازگشت مجدد به سياست به خاطر مردم
بالاخره حکومت ظلم و جور نتوانست اميرکبير زمان را تحمل کند و او را در سال 1319 به زندان انداختند. پس از مدتي مصدق, آزاد و به روستاي احمدآباد تبعيد شد. در سال 1320 که حکم آزادي همه زندانيان سياسي آمد, مصدق در همانجا ماند و از نظر روحي دچار مشکلاتي شده بود و گوشهگيري اختيار کرد. پس از آن انتخابات دوره چهاردهم مجلس شروع شد و به مصدق نامهاي نوشتند که برگردد و براي نمايندگي نامزد شود. اين مرد ملي که توانايي ديدن نابساماني کشور خود را نداشت, تصميم ميگيرد به تهران برگردد و به اصلاح امور اجتماعي بپردازد تا شايد امور انفرادي نيز اصلاح شود. وي ميگويد «نميخواستم بگويند همه چيز اين افراد از اين مملکت است, حال که موقع خدمت رسيده سرباز ميزنند.»
ملاقاتي ديگر با رضاشاه
مصدق در ملاقات ديگري با رضاشاه او را از تجملات نهي ميکند و به او ميگويد «اين مسافرتهايي که شما به ولايات و ايالات ميرويد, اين طاق نصرتها اسباب خرج مردم است و مامورين براي برپا ساختن آنها مردم را اذيت ميکنند. شاه با اين چيزها نميتواند خود را بزرگ کند. اما با اين چيزها مردم را اذيت ميکند.» و رضاشاه به ناچار ميگويد «قبول دارم. صحيح است.» و پس از آن تشريفات را از مسافرتهاي خود حذف ميکند. هرچند پس از مدتي متملقين او را دوره ميکنند و او مجددا به همان حالت برميگردد.
مخالفت با انحلال عدليه
از کارهاي آن مرحوم مخالفت با داور وزير عدليه وقت براي انحلال عدليه در سال 1306 بوده و دليل خود را اين ذکر کرده که عدليه ما برخاسته از مشروطه است و نميتوان آن را منحل کرد. اين دليل ديگري است بر موافقت مصدق با مشروطه.
نطق مخالفت با رضاشاه در مجلس
مصدق با اين که ميدانست ممکن است به زندان و تبعيد دچار شود, اما نتوانست در برابر منافع مملکتش سکوت کند و هنگامي که وزير دربار رضاشاه براي تعمير قصر او 135000 تومان درخواست کرده بود و اين درخواست به طور صوري به مجلس آمده بود و همه مجبور بودند بدون هيچگونه اعتراضي آن را تصويب کنند, بلند شد و در مجلس به ايراد نطق پرداخت: «بنده دو مورد ميخواهم بيان کنم. يکي اين که اگر شاه ميخواهد قصر شخصي خود را تعمير کند, مطابق قانون مشروطه شاه براي مسايل شخصي خود نه ميتواند چيزي از مردم بگيرد و نه چيزي براي آنها به ارث ميگذارد. اختيار با خودش است. ميخواهد از پول خود تعمير کند, ميخواهد نکند. اما اگر قصر دولتي را ميخواهد تعمير کند که به هر حال مال ملت است, وزير دربار که وزيري غير مسوول است و توسط مجلس نميتواند استيضاح شود, حق در اختيار گرفتن بودجه را ندارد و اما مساله دوم مربوط به اين است که آيا اين کار واقعا ضرورت دارد يا خير. مسکن شاه هر چه با زندگي مردم متناسبتر باشد, بيشتر به صلاح است. اگر مردم خانه دارند, شاه عمارت داشته باشد. اگر عمارت دارند, شاه قصر داشته باشد. اکنون که مردم در خيابان ميخوابند, به صلاح نيست شاه اين همه مبلغ صرف تعمير قصر خود بکند. اين قصور را بايد گذاشت خراب شود و به جاي تعمير آن, کارخانه راه انداخت تا چهار نفر گرسنه سود ببرند. من وظيفه دارم حرفهاي خود را بزنم.» و اين جسارت و شجاعت ديگري است از شيرمرد بيشه وطنپرستي است.
کاهش حقوق وليعهد
مصدق در زماني که ديد عايدي مردم کم و مخارج زياد است تصميم ميگيرد حقوق محمدحسن ميرزا وليعهد احمدشاه را کاهش دهد. اما مصدق را به واليگري آذربايجان ميفرستند. وي نيز پس از بازگشت به تهران تلافي ميکند و به ديدار وليعهد نميرود. وليعهد او را دعوت ميکند و به او ميگويد «چرا حقوق مرا کم کردي؟» مصدق با زيرکي پاسخ ميدهد «براي اين که فکر کردم علاقمند به مملکت هستيد!» مصدق وقتي ميبيند که وليعهد ظاهرا علاقهاي به مملکت ندارد, برميخيزد و اتاق را ترک ميکند.
براي پايان
ما هميشه عادت داريم, بدون تحقيق وقتي گفتند يکي بد است بگوييم بله, همينطور است و وقتي گفتند يکي خوب است باز بگوييم بله, همينطور است. آنچه که ملاحظه شد ايرادات مقاله جناب نويسنده بود به همراه خدمات مرحوم مصدق. قضاوت با شما. شايد آن مرحوم از شخصي چون اميرکبير (ره) نيز بيشتر به مملکت خدمت کرده است. با اين همه نميدانم چرا خار چشم آقايان شده است. يکي از مهلکترين گناهاني که ما ميکنيم متاسفانه غرور است. همان که اذاذيل, مقرب درگاه خدا را به ابليس, رانده شده درگاه او تبديل کرد. يعني بالاترين هم که باشي با اين غرور ممکن است به بدترين تبديل شوي. غرور باعث ميشود خود و همفکران خود را از همه بالاتر بدانيم و مخالفان را از همه پايينتر. بعد اين غرور غيبت ميآورد, بعد تهمت و بعد درکات جحيم, ولو همراه با عمري عبادت باشد. ما نيز زياد عبادت ميکنيم, اما سعي ميکنيم اين عبادت به عوض هدايت, مانند برخي تازه باعث غرور و ضلالتمان نشود. از حق هميشه بايد دفاع کرد و اين وظيفهاي است غريب براي برخي متدينين.
ادامه دارد ...
|