بـه دنـبـال ارسـال گـزارش هـاى پى در پى امويان و مزدوران و جاسوسانشان از كوفه بـراى يـزيـد، وى مشاور خويش ، سرجون ، بن منصور مسيحى را كه پيش از آن سمت مشاور پـدرش را داشـت فـراخـوانـد. وى از رجـال سـرشـنـاس مـنـافـقـان اهـل كـتاب بود كه در سايه حمايت ديگر اشخاص جريان نفاق كه از نزديكان و مشاوران و نـديـمـان حـكمرانان بودند فعّاليّت مى كرد. آنگاه نظر او را درباره جانشين نعمان بشير بـراى والى گـرى كوفه پرسيد و او به كار گماردن عبيداللّه بن زياد
را پـيـشـنـهـاد كـرد و اظـهـار داشت كه اين نظر، نظر معاويه نيز هست . سپس نامه اى را كه مـعاويه پيش از مرگ در اين باره نوشته بود بيرون آورد.
يزيد نيز نظر او را پذيرفت و ولايت شهرهاى كوفه و بصره را به عبيداللّه زياد داد.
يـزيـد، مـسـلم بـن عـَمـرو بـاهلى
را فراخواند و فرمان جديد خويش ، يعنى سـپـردن ولايـت كـوفـه و بـصـره را بـراى عـبـيـداللّه ارسـال داشـت و در نـامـه اى خـطـاب بـه او نـوشـت : امـا بـعـد، طـرفـدارانـم از اهـل كوفه به من گزارش داده اند كه ابن عقيل در كوفه ، سرگرم جمع آورى نيرو براى ايـجـاد تـفـرقـه ميان مسلمانان است . همين كه نامه ام را خواندى حركت كن و نزد مردم برو و ابن عقيل را مانند مهره بجوى و دستگير كن ، آنگاه او را به زنجير كن يا بكش يا تبعيد كن . والسلام .))
در نـقـل ديـگـرى آمده است كه يزيد خطاب به عبيداللّه زياد نوشت : ((از ميان روزگاران ، روزگـار تـو و از مـيـان شـهـرهـا، شـهـر تـو بـه حـسـيـن مـبـتـلا گـشـتـه اسـت ... مـسلم بن عقيل را مانند مهره اى بجوى . چون بر او دست يافتى از او بيعت بگير و اگر بيعت نكرد او را بكش و بدان ، در اجراى فرمانى كه به تو داده ام هيچ عذرى ندارى ...))
در نـقـل ديـگـرى آمده است : ((... من هيچ كس را جسورتر از تو براى از ميان بردن دشمنانم نـمـى شـنـاسـم ، چون نامه ام را خواندى همان لحظه و ساعت حركت كن . مبادا سستى و كندى كـنـى . بـكـوش و از نـسـل عـلى بـن ابـى طـالب يـك تـن را زنـده مـگـذار! مـسـلم بـن عقيل را بجوى و سرش را نزد من بفرست .))
ناشناسى كه در تاريكى وارد شهر شد!
عبيداللّه زياد به محض دريافت نامه يزيد، كه باهلى برايش آورد، فرمان داد مقدمات سفر بـه كـوفـه را بـراى فـرداى آن روز فـراهـم كنند.
او پس از دريافت نامه تـنـهـا يـك روز در بصره ماند و در همان روز هم سليمان بن رزين ، پيك امام حسين (ع ) نزد اشـراف بـصـره و سران اخماس را به قتل رساند؛ و زى خطابه اى مردم بصره را تهديد كرد و از تفرقه و شايعه پراكنى بر حذر داشت و با تهديد از آنان خواست كه دست به چـنـيـن كـارهـايـى نـزنند. آنگاه عبيداللّه زياد، همراه مسلم بن عمرو باهلى و شريك بن اعور حارثى
و خدم و حشم و خانواده اش از بصره بيرون آمد. شريك شيعه بود. گويند: ((پانصد تن با وى همراه بودند كه خود را بر زمين مى انداختند. نخستين كسى كه از مـيـان مـردم كـه خـود را بر زمين افكند، شريك بود. وى اميد داشت كه با اين كار عبيداله مـتـوقـف شـود و حـسـيـن (ع ) پـيـش از او بـه كـوفـه بـرسـد. ولى عـبـيـداله معطل هيچ كدامشان نگشت ...))
عبيداله در نزديكى كوفه فرود آمد تا شب هنگام وارد شهر شود؛ و مردم شهر گمان كردند كـه او حـسـيـن (ع ) اسـت .
او عـمامه سياه بسته و نقاب زده بود. مردم كه با شنيدن خبر آمدن حسين (ع ) منتظر قدوم ايشان بودند، با ديدن عبيداله پنداشتند كه او حسين (ع ) اسـت . عبيداله بر هر گروهى كه مى گذشت بر او سلام مى كردند و مى گفتند: ((اى فـرزنـد رسـول خـدا(ص ) خـوش آمـدى ، مـقـدمـتـان مـبـارك !))
خوشحال و خوش آمد گويى آنان به امام حسين ، او را ناراحت ساخت .
چون در پناه تاريكى به شهر درآمد، مردم گمان كردند كه او امام (ع ) است . ((زنى گفت : اللّه اكـبـرى ، بـه خداى كعبه كه فرزند رسول خدا(ص ) است ! مردم فرياد برآوردند و گـفـتـند: ما بيش از چهل هزار تن با تو همراهيم ، جمعيّت چنان بر وى ازدحام كردند كه به گمان اين كه او حسين (ع ) است ، دم مركبش را گرفتند...))
((عـبـيداللّه شبانه خود را به قصر رساند؛ و گروهى از مردم نيز همراهش بودند كه شك نـداشـتـنـد كـه او حـسـيـن (ع ) اسـت . نـعمان بن بشير در را بر روى او و نزديكانش بست . بـرخـى هـمـراهـان عـبيداللّه صدا زدند كه در را باز كند. نعمان به آنان نزديك شد و به گـمان اين كه او حسين (ع ) است ، گفت : تو را به خدا سوگند بازگرد. به خدا سوگند من امانتم را به تو نخواهم داد. من به جنگ با تو نيازى ندارم ، اما عبيداللّه سخن نمى گفت تـا ايـن كـه نـزديـك تـر شـد و نـعـمـان نـيز خود را بر آستانه در نزديك تر كرد. آنگاه عبيداللّه گفت : در بگشاى ، خدا كارت را نگشايد، كه شبت به درازا كشيد.
يـكـى از كـوفيان كه به هواى حسين (ع ) به دنبالش آمده بود، با شنيدن صداى عبيداللّه گفت : اى مردم به خداى يگانه سوگند كه او پسر مرجانه است !
نـعـمـان در را گـشود و عبيداللّه وارد شد. سپس در را بر روى مردم بستند؛ و آنان پراكنده گشتند!
در نـقـل مـسـعـودى آمـده اسـت : ((... تا آن كه به قصر رسيد، نعمان بن بشير كه در قصر بـود، در آن پـنـاه گـرفـت . آنـگـاه بـه وى نـزديـك شـد گـفـت : اى فـرزنـد رسول خدا چه كارى دارى ؟ چرا از ميان همه شهرها به شهر من آمدى ؟))
آنـگـاه ابن زياد گفت : ((اى نعيم خوابت به درازا كشيده است .
سپس نقاب را از روى دهـانـش كـنـار زد. نـعـمان او را شناخت و در را گشود؛ و مردم فرياد برآوردند: ابن مـرجـانـه ! سـپـس او را سـنـگـبـاران كـردنـد. ولى او از چـنـگـشـان گـريـخـت و داخل قصر شد))
تـوجه به روايات تاريخى مربوط به چگونگى ورود عبيداللّه به كوفه ، ميزان ضعف و سـراسـيـمـگـى نـمـايـنـدگـان وقـت حـكـومـت بـنـى امـيـه در كـوفـه ، را بـه طـور كامل روشن مى كند. نعمان بن بشير به قصر مى چسبد و مى ترسد كه بيرون بيايد و با وارد ناشناسى كه گمان مى كند حسين است به مقابله برخيزد. عبيداللّهِ زياد از بيم آن كه شـنـاخته شود، حتى صدايش را در ميان مردم كوفه بلند نمى كند. پس از آن كه مردم او را مـى شـناسند و سنگباران مى كنند، همه تلاشش اين است كه خود را به درون قصر رساند. مـفهوم اين كارها اين است كه كوفه در آن روز در حالت تحوّن به سر مى برد و آماده طرد نظام اموى بود و در انتظار رهبر شرعى اى كه از مكّه مكرّمه به سويش مى آمد به سر مى برد.
اقدام هاى سركوبگرانه
عـبـيـداللّه پس از ورود به قصر و نفس نفس زدن او از شدت ترس و خستگى و آگاهى بر حقيقت روند حوادث كوفه ، بى درنگ تصميم هاى ستمگرانه و سركوبگرانه اش را اتخاذ كـرد. او در يـك سـخـنرانى تهديدآميز، كوفيان را از تازيانه و شمشير بيم داد و آنان را بـه فـرمـانـبـردارى تـشـويـق كـرد. او مـدّعـى شد كه يزيد به او فرمان داده است تا به سـتـمـديـدگان انصاف دهد، به محرومان عطا بخشد و به كسانى كه گوش شنوا دارند و فـرمـانـبـردارنـد نـيـكـى كـنـد! ابن زياد گفت : ((امّا بعد، اميرالمؤ منين ـ خدا كارش را راست گـرداند ـ مرا به شهر و ديار شما گماشت و فرمان داد تا با ستمديدگان انصاف دهم ، به محرومان ببخشم و به آنهايى كه گوش شنوا دارند و فرمانبردارى مى كنند نيكى كنم ! و بـر فريبكاران و نافرمان ها سخت بگيرم . من در ميان شما پيرو فرمان اويم و پيمان او را در مـيـان شـمـا اجـرا مـى كـنـم . مـن نـسـبـت بـه نيكان و فرمانبرداران شما مانند پدرى مهربانم ! و تازيانه و شمشيرم بر روى كسان نافرمان و پيمان شكن كشيده است . هركس از شما بايد تنها به حفظ جان خويش بينديشد.
آنگاه سخنرانى اش را با يك تصميم سركوبگرانه و ترسناك ادامه داد. ((او بر مهتران و عـامـه مـردم بـسيار سخت گرفت و گفت : نام غريبه ها و كسانى را كه اميرالمؤ منين در پى آنـهـا اسـت و نـام خـوارج و اشـخـاص دو دل را كـه كـارشـان اخـتـلاف و تفرقه است برايم بنويسيد. هر كس نام آنها را بنويسد، آزاد است و هركس هيچ ننويسد، متعهّد است كه در حوزه ريـاسـت او كـسـى بـا مان مخالفت نورزد و هيچ سركشى نسبت به ما سركشى نكند. هر كس چـنـيـن نـكـنـد ذمـّه از او بـرداشـتـه اسـت و مـال او و ريـخـتـن خـون او بـر مـا حلال است . هر مهترى كه در حوزه رياستش كسى پيدا شود كه اميرالمؤ منين در پى او است ، و او بـه مـا گزارش نداده باشد، بر در خانه اش دار زده مى شود و آن مهتر از عطا محروم مى گردد و به جايى در عمان الزاره
فرستاده مى شود.))
ايـن تـصـميم ستمگرانه بر روند حوادث كوفه بزرگ ترين تاءثير را گذاشت . زيرا مـهـتـران در آن هـنـگـام واسـطـه مـيـان مـردم و حـكـومـت بـودنـد و مـسـؤ وليـت امـور قـبـايـل بـا آنـهـا بـود. مـقـرّرى ها را ميان آنها تقسيم مى كردند و اقوام به تنظيم دفاتر عـمومى ، كه نام زنان و مردان و كودكان در آن ثبت بود، مى نمودند. هركس به دنيا مى آمد نام او در آن دفتر ثبت مى شد تا برايش حقوق مقرر گردد. هركس مى مرد نامش از آن دفتر حـذف و حـقـوقـش قـطـع مـى گـرديـد. آنـان هـمـچـنـيـن مـسـؤ ول امـور امـنيت و نظم بودند. در هنگام جنگ مردم را بسيج مى كردند و نام كسانى را كه به جـنـگ نمى رفتند به حكومت گزارش مى دادند. چنانچه مهتران در انجام وظايفشان سستى يا كـوتـاهى مى كردند، به شدت كيفر مى ديدند. پس از اين تصميم ، مهتران در دست كشيدن مـردم از انـقـلاب و اشـاعه بيم و ترس در ميان مردم بيشترين نقش را داشتند. پس از آن نيز اينان در بسيج مردم براى جنگ با امام حسين (ع ) نقشى بزرگ ايفا كردند.