داستان
( نویسنده پشت صندلی لهستانی – نویسنده ا ب غ )
ساعت از سه هم گذشته . روی یک صندلی لهستانی ولو شده ام و روبرویم چند شیشه ودکای روسی خالی شده ، تصاویری را که از آنورشان پیداست را کج و مج می کنند . تمام بدنم کرخت شده ، یک نوع بی حسی لذت بخش ، بدون فکر ، بدون احساس و بدون وزن . اینکه هرچه فکر می کنم ، نمی توانم فکر کنم ، لذت مستی را چندین برابر می کند . پلکهایم سنگین شده و احساس می کنم دهانم بی حس است . درست مثل بیرون آمدن از مطب دندانپزشکی است ، وقتی که دیگر دردی نداری و صدای مته دندانپزشک اذیتت نمی کند . حال خوبی است . شناوری و روحت از جسمت پیروی نمی کند . دهانت گس است و احساس تشنگی می کنی ولی این احساس اذیتت نمی کند . اصلا در مستی هیچ چیز انسان را اذیت نمی کند . با روحت رو راست می شوی . دروغگویی و ماسکت پنهان می شود و خودت می مانی و احساسات نابت . گذشته مانند یک فیلم سینمایی جلوی چشمت رژه می رود . احساس می کنی باید تنها باشی و کسی نباشد . بی وزنی هم حال و هوای خودش را دارد . مدام ذهنت دور یک مساله می چرخد و بدون اینکه از آن مساله نتیجه بگیری ، احساس نارضایتی نمی کنی . دوست دارم به خانه بروم ، نه ! باید به خانه بروم . احساس می کنم که احتیاج دارم پتویم را روی سرم بکشم و بدون خاموش کردن چراغی که نور زرد بد رنگ از خودش تولید می کند بخوابم . صدای نفس هایم را در سکوت بشنوم و برایم لالایی شود . وقتی اولین پیک را می خوری ، احساس می کنی گرما در وجودت ، در رگ و در خونت جاری می شود . گرمای مطلق . مگر نه اینست که در کلیسا گفته اند ، خدا روشنی است ، پس هر نوری ، گرما دارد . وقتی می می خوری ، خدا می شوی ، احساس می کنی که خالصانه به او می پیوندی و جزیی از وجود لایتناهی اش می شوی . سرم گیج می رود ولی تهوع ندارم . از این حالت مستی خوشم می آید ، یک نوع سرخوشی کاذب . بی فکری مطلق و احساسات پاک . مطمینا هیچ مردی را نمی توان یافت که مست کند و لب به اعترافات عشقی اش نگشاید . زنان را نمی دانم . کاش او این جا بود تا تمام دلم را با نگاهی که از باده خمار است ، می گشودم . چشمانم سنگین شده ، همه جا را تار می بینم و این هم ، لذت الکل را در وجودم دو برابر می کند . احساس می کنم دارم سبک می شوم ، سبک تر ، سبک تر و ... .
سه ساعت بعدتر ، جسد طلبه جوانی را که بر اثر هیجان ناشی از نویسندگی در دم سکته کرده بود را از تنها کلیسای شهر به بیرون بردند و تا به امروز همگان در آن دهکده بر این باورند که جسد مرد را هنگام حمل ، بی وزن یافته اند . همین .
بیوگرافی
( آشنایی با رابعه شاعر قرن چهارم )
رابعه دختر کعب قزداری نخستین شاعره زبان فارسی است که در قرن چهارم می زیسته است . از احوال و آثار او اطلاع چندانی در دسترس نیست ، همین قدر می دانیم که به فارسی و عربی شعر می سروده است و اشعار او در میان صوفیان رواج کاملی داشته است .
شعر کلاسیک
( عشق – رابعه )
عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ، ای هوشمند ؟
عشق را خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
تو سنی کردم ، ندانستم همی
کز کشیدن تنگ تر گردد کمند
شعر نو
( شعری از خانم دیدار ابراهیمی از اعضای محترم روزانه )
پس تو آرزوهایت را
کجای این کوچه جا گذاشته ای
که حالا کاشی این همه خانه ... شکسته و
دریچه ی این همه دیوار بسته و
دیوار این همه دل خسته ... خراب
پاییز همین است که هست
اول ذره ذره باد می آید
بعد بار و برگ بی رویا که به باد
بعد از بلوار حضرت زهرا که بگذری
گهواره ای این سوی خواب و آینه ای آن سوی آب
پاییز همین است که هست
یک روز می آیی که دیگر ماه
گلاب نشین الحمد و آینه است
یک روز می روی که آینه ...الحمد خشت
حالا بخواب راحت بخواب
ما هم خسته و خاموش از فهم فاتحه
به خانه هامان بر می گردیم
برمی گردیم و باز
نوبت سکوت و صف نان و همخوابگی است
همین چیزهای آشنای اطراف زندگی ست
زندگی؟
مرده هامان اینجا و زنده هامان جایی دور
چاره ای نیست
باید یک طوری دوباره به صحرا زد
علاقه ورزید
عاشقی کرد و
بعد هم از چرت و پرت پاییز خسته گذشت
س ع ص
شعر خارجی
( شعری از لنگستون هیوز – مترجم احمد شاملو )
دنياي روياي من
من در روياي خود دنيائي را مي بينم كه در آن هيچ انساني
انسان ديگر را خوار نمي شمارد
زمين از عشق و دوستي سرشار است
و صلح و آرامش گذرگاه هايش را مي آرايد
من در روياي خود دنيايي را مي بينم كه در آن
همگان راه گرامي آزادي را مي شناسند
حسد جان را نمي گزد
و طمع روزگار را بر ما سياه نمي كند
من در روياي خود دنيايي را مي بينم كه در آن
سياه يا سفيد
از هر نژادي كه هستي
از نعمت هاي گسترده زمين سهم مي برد
هر انساني آزاد است
شوربختي از شرم سر به زير مي افكند
و شادي همچون مرواريدي گران قيمت
نيازهاي تمامي بشريت را برمي آورد
چنين است دنياي روياي من
معرفی کتاب
( چشم های سبز سبز – نویسنده زهر واعظیان )
دیدار ابراهیمی - چشم های سبز سبز و داستانهای دیگر مجموعه ده داستان کوتاه است از زهره واعظیان که از نویسندگاه ایرانی مقیم آمریکاست . داستانهای این نویسنده دور از وطن طعم تلخ غربت و ویژگی خاص آثار ادبی پدید آمده در مهاجرت را دارد . تلفن و مکالمات تلفنی معمولا در این داستانها نقش مهمی دارند بسیاری از خبرهای مربوط به وطن و خانواده و اهل فامیل و دوستان و آشنایان از راه تلفن به اطلاع شخصیت داستان که در غربت زندگی می کند می رسد و به همین دلیل در هر مجموعه داستانی که در خارج از کشور نوشته شده دست کم کلاف یک داستان با مکالمه تلفنی آغاز می شود گفت و گویی که خبر مرگ می دهد . داستانهای واعظیان ساده و روانند و علاوه بر ارتباط از راه دور با وطنی که ترک گفته شده ویژگی های این ارتباط و نقش پررنگ خاطرات در چنین مواقعی نگاه یک زن ایرانی مقیم آمریکا را نیز به روابط حاکم بر جامعه میزبان به تصویر می کشد و به این ترتیب روایت تازه ای از این فضا می سازد . این کتاب توسط انتشارات نیلوفر و با قیمت 1200 تومان قابل تهیه می باشد .
نقل قول های سینمایی
( زازا گابور " بازیگر " )
من هرگز از مردی آنقدر متنفر نشده ام که جواهراتش را پس بدهم .
یک جمله
( جو برت )
کسیکه خلاقیت دارد ولی آموزش نمی بیند ، بال دارد اما پا ندارد.
***
نظرات ، انتقادات ، پیشنهادات و آثار خود را با من در میان و ارسال بفرمایید .